اول از خیابان خودمان شروع کردیم که بد نبود. چندجای خالی دیدیم. گفتند برای پارک است و این را به شما نمی‌دهند، اما دلخوشی ما این بود که خوب است، وقتی با این نگاه به شهر تهران نگاه می‌کنی، جای خالی و زمین خالی هم کم نیست. 

شب که آمدم خانه، مادر داشت با تکه پارچه‌های باقیمانده تو سبد خیاطی‌اش، دستگیره قابلمه درست می‌کرد. آن موقع‌ها مردم هنوز از این کارها می‌کردند. مثل همیشه، سرش تو کار خودش بود، اما گوشه چشمی هم به من داشت. گفت: خب، چه کردی؟
گفتم: یه چندجایی دیدیم. همش زمین خالی.
گفت: زمین خالی به کار شما نمی‌آید، مثلا همین حمام قدیمی محل خوب است، سقفش هم قوس‌دار و گنبدی است.

این را که گفت، ذهنم جرقه‌ای زد. باید پی ساختمان‌های معطله می‌رفتم، ساختمان‌های خالی و قدیمی. بعد یاد آن روز افتادم. اولین باری که زیر پل چوبی را دیدم.
جایی که حصار فلزی کشیده بودند و چند بی‌خانمان آنجا خوابیده بودند. جور خاصی بود. مثل حیرت اولیه بود. مثل حیرانی آدم وقتی اولین بار تلویزیون را کشف می‌کند و یا وقتی اولین بار کره زمین را دیدم. مامان کره کوچکی را گذاشت روی میزتحریر کوچکم و بعد چرخاندش و گفت: پسرم، این کره زمین است.

گفتم: این، چطوری؟

مادر فقط لبخند زد و گفت: خودت بعد می‌فهمی.

اولین باری که کم‌کم شروع کردم به فهمیدن و دانستم زمین چقدر بزرگ است، وقتی بود که اولین بار رفتیم شمال. آن کوه‌ها که با درخت‌های انبوه سبز پوشانده شده بودند. آن‌وقت بود که حیرت کردم. یا وقتی‌که بابا مرد. روز قبلش با بابا تو حیاط فوتبال بازی کرده بودم و شادبودیم اما یکهو، فردایش دیگر نبود. 

گفتند مرده. یادم هست که تا ماه‌ها از مادر می‌پرسیدم که بابا چرا مرد؟ و این سوال را هر روز و هر لحظه تکرار می‌کردم. آن مرحله حیرانی مهمی در زندگی‌ام بود.
کشف مرگ برای بار اول آدم را حیران می‌کند. بیشتر حیرانت می‌کند تا غمگین، می‌خواهی ابعاد تازه مفهوم تازه کشف کرده‌ات را بیشتر و بهتر بفهمی.
بنابراین وقتی آدم‌های فقیر و بی‌سرپناه را آن‌طور دیدم که درون حصار فلزی خوابیده بودند و شعله‌ای گاز هم میانشان می‌سوخت، حیران کردم.
از سرما به آنجا پناه آورده بودند. دوستم گفت: شهرداری برایشان گرمخانه موقتی درست کرده که شب‌ها از سرما از بین نروند.

برای مطالعه :

به کنش داوطلبانه بیاندیشیم.!!

دیدن این صحنه برای من کشف مفهوم فقر بود، اولین بار بود که فقر را به شکل عریانش حس می‌کردم، اما هنوز درک درستی از آن نداشتم، مثل مفهوم رفتن و مرگ، به همین خاطر آن شب هم حیران شدم و رفتم تو فکر و حس می‌کردم و مدام می‌دانستم که این کشف بیشتر از هر کشف دیگری در زندگی‌ام آزارم می‌دهد.
آن موقع نمی‌دانستم چرا. بعدها فهمیدم هر کشف تازه‌ای در زندگی انسان بخشی از وجودش را می‌میراند و می‌خراشد. این ذره‌ذره بعد از هر کشف در زندگی هم مرا حیران کرد.

فردای آن شب که مادرم گفت به حمام قدیمی محل فکر کنم تا زمین‌های خالی، بی‌معطلی نظرم را در جلسه گفتم. همه موافق بودن و سریع دست بکار شدیم. ماقبل از آن بر اساس هرم مازلو کارمان را شروع کرده بودیم. اول از همه چیز خوردن بود، چیزی که شکم را سیر کند و بعدازآن سرپناه بود.
حالا حالاها مانده که به نوک هرم برسیم، هنوز باید کلی بدویم و زحمت بکشیم که به شکوفایی برسیم. این هم کشف تازه‌ای بود که حیرانم کرد و آزرده، وقتی به نوک هرم می‌اندیشیدم، از ترس به خود می‌لرزیدم.

ما شروع کردیم و از این اداره به آن اداره رفتیم، از این آدم به آن آدم. خیلی‌ها را دیدیم و با خیلی‌ها حرف زدیم و بی‌وقفه در تکاپو بودیم. هر شب مادر به من می‌گفت پسرم این حمام قدیمی محله خودمان هم خوب است. اما من اعتنایی به حمام محل نداشتم. نمی‌دانم چرا، شاید چون مدام دنبال جایی بهتر بودم. 

از محل‌های بالای شهر شروع کردیم، آن بالاهای تهران، جایی که هوا خوب است و زمستان‌ها، وقتی سمت ما، آن پایین، در قعر شهر، نم بارانی می‌آید؛ آنجا برف می‌بارد.
اما قبل از همه این‌ها ماجرا این‌طور شروع شد که با دو سه تا از رفقا می‌رفتیم سر چهارراه‌ها. همان اطراف خانه خودمان. بچه‌هایی را می‌دیدم که سر چهارراه فال می‌فروشند یا اسفند دود می‌کردند یا جعبه‌های مربعی دستمال‌کاغذی می‌فروشند. سر هر چهارراه چندتایی می‌دیدیم. 

یک روز به بچه‌ها گفتم از صبح برویم و ببینیم تا شب این‌ها چه می‌کنند. از صبح زاغشان را چوب زدیم. نه خبری از غذا بود و نه آب. گاهی یکی که از بقیه بزرگتر بود می‌رفت بطری پلاستیکی‌ای را از شیر آب مغازه‌ای پر می‌کرد و می‌آورد و بقیه آب می‌خوردند. برای غذا هم هیچ کاری نمی‌کردند. 

بعضی از مردم ساندویچی یا ظرفی غذا بهشان می‌دادند، بعضی‌ها هم تنقلات می‌دادند مثل پفک و بیسکوییت و گاهی چندتایی میوه. این‌ها را بین هم تقسیم می‌کردند. بعد ما فکر کردیم و فکر کردیم. گفتیم اول باید چیزی برای خوردنشان پیدا کنیم.
این بود که راه افتادیم و از این خانه به آن خانه می‌رفتیم، عکس بچه‌ها را که با موبایل گرفته بودیم نشان می‌دادیم و چیزی می‌گرفتیم. بعضی پول هم می‌دادند. 

ما همه را سرهم می‌کردیم و ظهر به ظهر می‌رفتیم و به بچه‌ها غذا می‌دادیم و با پولی هم که جمع می‌شد میوه یا آبمیوه می‌دادیم. اول فقط می‌توانستیم بچه‌های یک چهارراه را غذا بدهیم، اما بعد از چندماه شد هفتا هشت چهارراه. همه مسیرها را هم با موتور می‌رفتیم. آمدیم و صندوق‌هایی ساختیم و رویشان نوشتیم کمک به بچه‌های بی‌سرپرست و هرجا که فکر می‌کردیم کمکی می‌کنند گذاشتیم. 

پول صندوق‌ها بدک نبود. غذا را جواب می‌داد و گاهی چیزی هم باقی می‌ماند. بعد به این فکر کردیم که خوب خودمان ساختمانی راه بیندازیم و بگوییم بچه‌ها ظهر به ظهر آنجا بیایند و غذا بخورند.
فکرش را کرده بودیم، این‌طوری بهانه‌ای می‌شد که کمی بیشتر نگهشان داریم و اگر می‌شد آموزشی هم به آن‌ها می‌دادیم و یا اینکه برایشان فیلم پخش می‌کردیم یا از دوستانمان می‌خواستیم برایشان نمایش اجرا کنند و از این حرف‌ها. این‌طوری می‌توانستیم کاری کنیم که کمی هم کودکی کنند.

مشکل از همین تصمیم شروع شد. تنهایی نمی‌شد. حالا کمک بیشتری می‌خواستیم، خیلی بیشتر. ما می‌خواستیم کودکی بچه‌ها را افزایش بدهیم.
می‌خواستیم به حیرانی آن‌ها بیفزاییم، می‌خواستیم تخیلشان بارور شود، می‌خواستیم به آن‌ها بفهمانیم دنیا فقط خط اول هرم مازلو نیست، انسان خیلی چیزهای دیگر هم نیاز دارد. آنموقع بود که فهمیدم طی هر پله از هرم مازلو چه مصیبتی است.

 از بالای شهر شروع کردیم. بیشتر دنبال آدم خیر بودیم تا ساختمان. حتی اگر آنجا کسی پیدا می‌شد و ساختمانی هم به ما می‌داد، بچه‌ها نمی‌توانستند آن‌همه راه را بیایند که غذایی بخورند.
مصیبت بود این‌همه راه. آخرش به این فکر افتادیم که باید برویم سراغ نهادهای دولتی. هرجا می‌رفتیم به ما می‌گفتند بروید ساختمان‌های معطله پیدا کنید شاید بشود کار اداری‌اش را تسریع کرد و از این حرف‌ها، اما همین هم خوب بود.
داشتیم به‌جایی می‌رسیدیم. غروب به غروب می‌آمدیم گوشه پارک محله‌مان جمع می‌شدیم و با بچه‌ها حرف می‌زدیم. من می‌دیدم، خستگی بچه‌ها را می‌دیدم. 

ما باید فکری هم به حال خودمان می‌کردیم. زمستان داشت از راه می‌رسید و من دوباره آن صحنه را به خاطر آوردم. اندام‌های درم لولیده و لباس‌های مندرس و شعله کم‌رمقی که میانشان می‌سوخت تا گرم بمانند. ما باید جایی را بنا می‌کردیم. کار باید روی روال می‌افتاد و بعد به فکر خودمان می‌افتادیم و کاری می‌کردیم برای آینده‌مان.

یک‌شب آمدم نشستم گوشه اتاق و خیره شدم به مادرم. عکس پدر توی قاب عکس روی دیوار بود. وقتی بود که پدر به زورخانه رفته بود و میل‌های زورخانه را روی شانه‌ها تکیه داده و لبخند زده بود. مادر این بار داشت لباس عروس می‌دوخت. خیاط ماهری بود. او با همین نخ و سوزن مرا به‌سختی از پله‌های هرم مازلو بالا کشیده بود. 

اولین بار سر کلاس علوم اجتماعی هرم مازلو را شناختم، وقتی معلممان آن را روی تخته‌سیاه کشید. روی تخته‌سیاه تنها با کشیدن خطی باریک از مرحله‌ای به مرحله دیگر می‌رفتی، اما توی زندگی برای هرگامش باید جان ها می‌کندی. انگشتان مادر از فرط دوخت و دوز زیاد کج و کوله شده بود. 

حسابی از ریخت افتاده بود. با خودم گفتم این‌ها، این انگشت‌ها مرا بالا کشید. اما انگاری خودم هم هنوز تو همان پله‌های اول هرم گیرکرده بودم. بعد از خودم پرسیدم آخرین باری که با مادر به مسافرت رفتیم کی بود. چیزی به خاطرم نیامد. آخرین باری که لباس نو خریدم کی بود؟ شاید دوسال پیش و آخرین باری که پ... چقدر آخرین بارها در زندگی م و مادر دور و دست نیافتنی به نظر می‌رسید. بعد دیدم مادر به من خیره شده است. دوباره موضوع حمام قدیمی را پیش کشید. 

یک چیز دیگر هم گفت که همان زندگی‌ام را برای همیشه تغییر داد. مادر گفت: به‌جای آنکه برای بچه‌ها غذا تهیه کنید، همین حمام قدیمی را مطبخ کنید، همین بچه‌ها هم بیایند کار کنند. هم غذایشان را بخورند، همه جایی دارند و هم شغل.

بیشتر بخوانید :

کار داوطلبانه؛ شخصیت ما را می‌سازد؟!

این حرف مثل انفجاری بود که روحم را بیدار کرد. فردایش رفتم سراغ حمام را گرفتم. صاحب حمام مهروموم‌ها پیش از ایران رفته بود. آقا مرتضی، بقال محله من گفت الان کلید اینجا دست میراث فرهنگی است، بروید شاید کمکتان کردند. یک چیز دیگر هم گفت.
به من گفت تنها به میراث فرهنگی نروید. شما خیلی جوانید، چندتا آدم بزرگ هم با خودتان ببرید. روزی که می‌رفتیم سمت اداره میراث، شاید سی یا شاید هم پنجاه نفر بودیم. مادر همه دوستانم آمده بودند، آن‌ها که باباهاشان زنده بود، آن‌ها را همراه خود آورده بودند، آقا مرتضی و آقا ضیا هم آمدند، آقا ضیا تاسیساتی داشت. 

جمعمان جمع بود. همه هم حرفمان یکی. وقتی رییس میراث را دیدیم و خواسته‌مان را گفتیم، لبخند زد. گفت نباید این‌همه آدم را به‌زحمت می‌انداختیم. خیلی خوشحال بود برای کاری که می‌خواستیم بکنیم. ما تعهد دادیم ساختار حمام را حفظ کنیم. کارشناسی را هم با همراه کرد که درراه اندازی مطبخ کمک‌حالمان باشد.

ـ گمانم زیاد حرف زدم،نه؟

ـ نه این چه حرفی است، خیلی هم خوب بود.

ـ جادارید همه این‌ها را چاپ کنید؟

ـ البته که جاداریم. نگران چاپ شدنش نباشید. فقط یک سوال دیگر داشتم، آن بچه‌ها، بچه‌های سر چهارراه، چی شد بالاخره، توانستند خودشان را از هرم مازلو بالا بکشند؟

ـ نه همه‌شان. اما تعداد زیادی‌شان ترقی کردند. خیلی‌هایشان گناه از خانواده هاشان بود، برخی مهاجر بودند و چندی بعدازآنجا رفتند. اما آنهایی که ماندند همه رفتند دانشگاه و الان برای خودشان کیا و بیایی دارند.

ـ چندتاشان موفق شدند؟

ـ هشت نفر. شاید کم باشد، اما برای شروع خوب بود. بعد از ما بقیه آمدند و آن مطبخ را به دست گرفتند و راه ما را ادامه دادند. به طور میانگین تو این چهارده پانزده سال، سالی شش تا هشت نفر به دانشگاه راه پیداکرده‌اند. اما می‌دانید، همیشه مشکلاتی هم هست، بالا رفتن از این هرم مازلو پدر درآر است.

ـ می‌دانم، همین طورست که شما می‌گویی. اما خودتان چطور، توانستید به نوک هرم برسید؟

ـ راستش را بخواهید هنوز هم چیزهایی هست که حیرانم می‌کند. مثلا همین راس هرم. واقعا این شکوفایی چیست. مادرم چند روز قبل از مرگش به من گفت از من خیلی راضی است، خیلی. نمی‌دانم شاید این همان شکوفایی است. شاید همین خانه‌ای که الان دارم و دوفرزند سالم و همسر مهربانم، شاید این‌ها شکوفایی باشد. نمی‌دانم.

ـ پس نمی‌دانید که به شکوفایی رسیده‌اید یا نه؟

ـ نه، راستش را بخواهید، نه. اما در عوض به حیرتم افزوده‌شده. من فکر می‌کنم شکوفایی وقتی است که فقری نباشد. برای لحظه‌ای تصور کنید روزی برسد که دیگر فقری نباشد و ما هم زنده باشیم و این روز را ببینیم، یک‌لحظه به آن کشف و حیران شدن بعدازآن فکر کنید. به نظر من آن لحظه، لحظه شکوفایی است.

وقتی از خانه‌اش بیرون زدم، تمام وجودم غرق فکر بود. درگیر این بودم که باید این مصاحبه را برای مجله پیاده کنم. اما حجم مصاحبه زیاد بود، اگر سردبیر قبول می‌کرد باید در دو شماره چاپش می‌کردیم. اما بیشتر از آن خیلی جدی سعی کردم آن لحظه‌ای را تصور کنم که دیگر فقری نباشد. 

واقعا حیرت هم داشت، اما حالا تنها در حد تخیل بود. خود من هنوز در قعر هرم دست‌وپا می‌زدم. دانشجویی بیست‌وپنج‌ساله که کار پاره‌وقتم در روزنامه دمار از روزگارم درآورده بود. ازدواج‌کرده بودم و از همین حالا عزای کرایه سر ماه را داشتم و آخرین باری که به همراه همسرم سفر رفته بودیم، 

دو سال پیش‌ازاین بود، وقتی برای ماه‌عسل رفتیم انزلی. شاید من هم باید به مطبخی چیزی فکر می‌کردم، نمی‌دانم، شاید هم باید برمی‌گشتم به شهرستان و زمین کوچک کشاورزی‌مان را می‌کاشتم، شاید هم باید به فکر کاری دولتی می‌بودم.
از همین حالا خود من هم وقتی به راس هرم نگاه می‌کردم تمام تنم می‌لرزید. اما در آن لحظه شکوفایی برای من این بود که سردبیر قبول کند مصاحبه‌ام با این خیر مهربان را کامل چاپ کند.
شکوفایی برای من حالا در این بود که مصاحبه به‌جای دو شماره پی‌درپی، توی همین شماره و یکجا چاپ شود. این‌طوری صفحات بیشتری به من اختصاص داده می‌شد و با پولش می‌توانستم زودتر از موعد، نفس راحتی برای کرایه‌خانه بکشم.