دين اسلام در راستای دورانديشی و تامين آينده فرزندانِ خود، تدابیر بسیاری اندیشیده است تا بتواند سنت حسنه وقفرا زنده نگه دارد، چرا؟ زیرا  در قرآن کريم و روايات اهل بيت (ع) هم به این مسأله اشاره شده است.
البته لازم به ذکر است که در قرآن کريم؛ مستقیم به مسأله وقف، اشاره نشده است،  اما مصاديق بارز بسیاری از اعمال صالحه يا باقيات صالحات و... که در قرآن آمده است، وقف است.

علاوه بر آن، داستان‌های زیادی در بابِ این موضوع آمده است که اهمیت و جایگاه وقف را نشان می‌دهد. در همین راستا، تعدادی از داستان‌های برتر را در ادامه تعریف می‌کنیم.

3 داستان برتر در حوزه وقف

متن داستان‌ها به قرار زیر است:

1. داستان راننده

ثریا قنبری عدیوی، روایت می‌کند که:

تازه ماشین خریده بودم، یه سمند سفید که عاشقش بودم. چون برای بدست آوردنش خیلی سختی کشیدم. آن روز هوا آفتابی بود. عجله داشتم که به جلسه برسم، اما ترافیک پنج شنبه بدجوری مانع می‌شد، این بار چراغ سبز بود و ما هنوز منتظر بودیم. درخت‌های آن خیابان نسیم خنکی داشتن که انتظار را آسان‌تر می‌کردند و آسمان را آبی‌تر می‌نمایاندند.

احساس می‌کردم امروز حتماً روز خوبی خواهد بود. حالم خوب بود. تا اینکه پسری که من را یاد نوجوانی‌های خودم می‌انداخت جلو آمد، پسری که توی دستانش به جای کتاب، وسایل شستن و تمیز کردن ماشین بود.

برای مطالعه :

فرهنگ وقف در ایران

ـ آقا شیشه ماشین را برق می‌اندازم. سکوت کردم. حالم دگرگون شد.فکرم رفت پی سال‌ها قبل، دست فروشی و التماس و بعد هم... هر چه که بدست می‌آوردیم به صاحب کار می‌دادیم. حرف‌های صاحب کار یادم می‌آمد و همه وجودم درد گرفت. پسر نوجوان دوباره گفت: آقا تو را به خدا! صدایش را می‌شنیدم، اما نمی‌توانستم جواب بدهم. روزهای بدی داشتم، تابستان و زمستان گل به دست، پشت تمام چراغ های قرمز ایستادم و التماس کردم.

از گل بدم می‌آمد، حتی زیباترین‌شان حسی در من ایجاد نمی‌کرد، برای همین هیچ وقت نتوانستم برای فروغ، که دو سال پیش عاشقش شدم، گل بخرم و او هیچ وقت نمی‌فهمد چرا از گل‌هایی که همه اینقدر دوست دارند بیزارم!

صدای رییس بدجنسم در گوشم تکرار شد، آهای نکبتی، پول را رد کن بیاد! حیف نان! آخ! چقدر درد داشت! من به پسر نوجوانی فکر می‌کردم که در سال‌ها پیش جا مانده بود. دیدم اون پسر کلافه و درمانده میان ماشین‌ها بی‌حرکت ایستاده است. 

اتوبوسی که پشت سرم ایستاده بود با صدایش من را هم کلافه کرده بود؛ گرم بود. دیگر متوجه نسیم خنک درخت‌ها نبودم، فکرم پیشِ پسرک بودم. آن روزها با خودم قرار گذاشته بودم که هیچ وقت به این بچه‌ها پول ندهم و شاید همه آن راننده‌ها هم همین طور با خودشان فکر می‌کردند. 

چه راننده اتوبوسی که روی اعصابم بود و چه آن پراید سفید و پارس نوک مدادی،  حتی آن ماشین شاسی بلند که اسمش نمی‌دانم با من هم عقیده بودن که هیچ کدام نگذاشتن پسر از راه برق انداختن شیشه ماشین‌ها به پول برسد. نمی‌دانم، اما من دردش را کشیده بودم. می‌خواستم برای این پسر کاری کنم که خودم آرزیش را داشتم. 

ترافیک کم کم روان می‌شد. باید به پسر می‌گفتم سوار ماشین من شود تا با هم به رستوران برویم و یک دل سیر غذا بخوریم. بعدش هم یه لباس و یه دل خوش، حتی اگه کوتاه باشه؛ اما اون پسر بخنده... نزدیکش شدم و گفتم: سوار شو پسر جوان، کارت دارم.

ـ لبخندی که روی لب‌هایش بود خشک شد، ترسید، گفت: چرا؟!

ـ برویم با هم غذا بخوریم، بگردیم!

ـ نه آقا ممنون، اگه تا شب پنجاه تومن جور نکنم نه مادرم دارو خواهد داشت و نه سمیه می‌تواند مداد رنگی بخرد.

دلم آتش گرفت، زیر قولی که به خودم داده بودم زدم، یه تراول پنجاه تومنی از داشبورد در آوردم، بهش دادم و گفتم: برو داروهای مادرت را بخر، اما از این پول هیچی به رییست نده، قول بده.

صدای بوق ماشین‌های پشت سر کلافه‌ام کرد، گاز دادم و رفتم و صدای پسر را نشنیدم. نمی‌دانم قول داد یا...

2. داستان کودک خلبان

احمد حسن زاده روایت می‌کند:

پسر بچه، در همه درس‌ها نمرات عالی گرفت. حالا همه شرایطش برای ورود به مدرسه تیزهوشان آماده بود. لباس‌هایی کهنه به‌تن داشت و کفشی که زهوارش در رفته بود. اما لبخندی با شکوه بر لب داشت. 

ـ مدیر مدرسه از او پرسید: شغل پدرت چیست پسرم؟

ـ پدرم مرده.

ـ واقعا متاسفم، پس حتما با مادرت زندگی می‌کنی؟

ـ نخیر، او هم مرده. تنها زندگی می‌کنم.

مدیر لحظه‌ای به قد و قواره کوچک و نحیف پسر خیره شد. بغضی به آرامی داشت در گلویش شکل می‌گرفت.

ـ کجا زندگی می‌کنی پسرم؟

ـ توی خیابان، زیر یک پل.

ـ پس چطور، چطور توانستی در درس‌ها نمره بیاوری، چطور کتاب‌ها را خواندی؟

پسر از پنجره به حیاط اشاره کرد. پیرمردی عصا به دست، روی سکوی سیمانی نشسته بود و لبخندی مهربان به لب داشت. او یک معلم بازنشسته بود.
روزی که بازنشسته می‌شد، تصمیم گرفته بود تمام دانش و تجربه‌اش را وقف بچه‌های بی‌خانمان کند تا سواد یاد بگیرند و از نعمت دانش بی‌بهره نمانند. او حالا چندین فرزند خوانده داشت که مهندس یا پزشک بودند و هر از گاهی به او سر می‌زدند.

مدیر پرسید: می‌خواهی چه‌کاره بشوی؟

پسر با قدرت گفت: می‌خواهم خلبان بشوم.

مدیر دوباره به جسم نحیف و لاغرش نگاه کرد. با خودش گفت هوش بالایی دارد، اما جسمش برای خلبانی ضعیف است، باید از حالا فکری به‌ حالش کرد. مرد خیری را می‌شناخت.
او مدرسه‌ای شبانه‌روزی داشت که وقف کودکان بی‌سرپرست بود. از پسر خواست که بنشیند. بعد همین‌طور که به پیرمرد درون حیاط نگاه می‌کرد، گوشی تلفن را برداشت تا به مدرسه شبانه‌روزی زنگ بزند.

داستان درخت پیر

3. داستان درخت پیر

احمد حسن زاده روایت می‌کند که:

مهندس اندکی به ساعتش خیره شد و بعد به مردمی نگاه کرد که با بیل و کلنگ از سمت روستا به سویش می‌آمدند. درختی پیر و تنومند در میانه راه بود. عمر درخت به اندازه کوه‌هایی بود که در میان آنها بزرگ شده بود. پرنده‌های بی‌شماری روی درخت جیک‌جیک می‌کردند. مهندس نگاهی به کارگرانش کرد و ماشین‌آلاتی که برای راه‌سازی پشت سرشان قطار شده بود. درخت سر راه جاده قرار گرفته بود و باید از بیخ و بن قطع می‌شد.مردم رسیدند. کدخدای آبادی پیش آمد و به مهندس سلام کرد.

بیشتر بخوانید :

بررسی مسأله وقف و انگیزۀ آنها در حکومت آلِ بویه

ـ مهندس پرسید: برای چه به این‌جا آمده‌اید؟

ـ کدخدا گفت: آمده‌ایم سهم آب درخت را بدهیم.

ـ سهم آب این درخت؟

ـ بله، ما سه ساعت از آب قنات ده را در ماه برای این درخت وقف کرده‌ایم. آمده‌ایم برای این درخت پیر جوی آبی از این‌جا تا قنات بکشیم.

مهندس دیگر چیزی نگفت. سمت درخت رفت و دستی به پوست قطور آن کشید. حس خوبی در وجودش جوانه زد و برای لحظه‌ای به یاد مادرش افتاد. با خودش گفت: «چند وقت است مادرم را ندیده‌ام؟»

بعد برگشت، به کارگرها نگاهی انداخت و گفت: «مسیر را اشتباهی آمده‌ایم. ادامه جاده از پشت آن تپه است.» و به تپه‌ای در دوردست اشاره کرد. به کدخدا گفت: پس بگذارید ما هم چند ساعتی را وقف کشیدن جوی برای این درخت بکنیم.

کدخدا خوشحال شد و صورت مهندس را بوسید. ماشین‌آلات شروع به کار کردند و کارگران سخت مشغول کار شدند. تا ساعتی دیگر جوی آب به درخت می‌رسید. مهندس تصمیمش را گرفته بود. می‌خواست بعد از اتمام کار به شهرش برگردد . ماه‌ها بود که مادرش را ندیده بود.